HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

HAPPPPPPY

تو هم با من بنواز آهنگ کوچ دیروز را تا رسیدن به امروزی که امروز نیست!!!که شاید فردا امروزی باشد همرنگ آرزوی دیروز...

شاید یک ماه دیگر.......

شنبه قراره مریم عزیزم(زن داداشم)بره دکتر و از سلامتی دختر عزیزش باخبر بشه واحتمالا این دفعه آخرین سونوگرافی دوران بارداری رو میگذرونه.

از بچگی همیشه دلم واسه خانومهای حامله ضعف میرفت و دلم میخواست مدت ها بشینم و بهشون نگاه کنم و دستم رو بچسبونم به شکمهای بزرگشون ولی همیشه خجالت میکشیدم و خودم رو از این کار منع میکردم و همیشه آرزو داشتم که یکی از نزدیکانم نی نی دار بشه تا من این حس جالب رو تجربه کنم.

توی این 8ماه فرصت خوبی برای آرزوهای من فراهم بود تا به دل صبر بشینم و مدت ها با مریم عزیزم به تکونهای دختر خوشگلمون نگاه کنیم ماه های پیش تکونهاش خیلی آروم بودن و فقط با دست گذاشتن میتونستیم بفهمیم البته از درون حسابی جیغ مامانش در میومد ولی توی این 2ماه آخر تکونهاش اینقدر بزرگ و واضحه که می شه از روی لباس هم دیدش و گاهی وقتا آدم جا میخوره که چطوری توی جای به این کوچیکی چنین تکونایی میخوره واقعا بعضی از حرکاتش شبیه موج مکزیکی می مونه و کلی هممون رو به خنده وا میداره وگاهی اینقدر به دنده های مامانش فشار میاره که نفس کشیدن رو سخت میکنه وبا تمام سختی هایی که هست وقتی میگم عمه قوربونت برم اینقدر مامانی رو اذیت نکن مریم گل میگه بمیرم اون که تقصیری نداره طفلکی جاش خیلی کمه خوب چیکار کنه و دلت می لرزه برای این احساسات قشنگ مادرانه وپدر مهربونت هم هر روز در صدد کار جدیدی برای آسایش تو و مامانیته و با یه شور و عشق عجیبی بهت نگاه میکنه و دلش برات ضعف میره.

کار جدیدی که تو این روزا زیاد میکنه سکسکه کردنه.می دونستید جنین توی شکم مادر سکسکه و سرفه میکنه و واقعا هم خیلی جالبه و گاهی خیلی طولانی مثلا به مدت 15 دقیقه یه قسمت از شکم به صورت کاملا ثابت هر 5ثانیه یک بار تکون میخوره.من که خیلی دلم براش میسوزه همش بهش میگم عمه ای 10ثانیه نفستو حبس کن تا خوب شی یا مثلا دعواش میکنیم که بترسه و خوب بشه ولی هیچ فایده ای نداره.

مامان مریم کم کم به روزهای پایانی این دوران نزدیک میشه و من هر روز شادتر و غمگین تر میشم شاد از اینکه بلاخره صورت ماهش رو میبینیم و ناراحت از اینکه این دوران لذت بخش(البته برای ماها بیشتر)داره تموم میشه.

شاید دل اونم تنگ بشه برای اون جای گرم وامنی که داشت برای جایی که صدای مارو بدون خودمون بدون اینکه بغل به بغلش بشه می شنید و شاید دلش برای داستان ها و شعرهایی که براش میخوندیم برای حرفهایی که باهاش میزدیم برای آهنگهایی که براش مینواختم خیلی تنگ بشه.

دختر کوچولوی نازنینمون دل هممون مخصوصا مامان و بابات برات خیلی تنگ شده ولی ازت میخوام که اصلا عجله نکنی و با خیال راحت پا به این دنیا بزاری همه ما منتظرت هستیم و اتاق کوچولوت رو برای ورودت آماده کردیم هربار با رفتن و دیدن لباسای کوچیک و خوشگلت دل آب میشه واسه دیدنت توی همشون..

دوست دارم عزیز دلم و بدون که گاهی اینقدر دلم برات ضعف میرفت که دلم میخواست بخورمت و گازت بگیرم و خدا رحم بزرگی بهت کرده که پیشم نبودی ولی نترسیا قول میدم عمه خوبی باشم و فقط تا چند ماه اول دستای خوشمزتو ماچ ماچی کنم.


نظرات 12 + ارسال نظر
بیدل پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 16:45

شما دخترا هم عچب آرزوهایی دارین. ان شاءالله که به خیر و خوشی بدنیا میاد و یه عضو مفید برای جامعه میشه...
دو سه تا غلط املایی هم داشتی ارمغان جان که اعلام میکنم:
حبث اشتباهه و درستش حبس هست. یکی دیگه هم بجای اینکه بنویسی بدون نوشتی بودن...
بی معرفت به منم سربزن.

خوب واسه همینه که بهمون میگن دختر دیگه وگرنه مثل شماها می شدیم
انشا الله به امید خدا
باعث شرمندگی می باشد بیدل خان.چیکارکنم اینقدر تند تند نوشتم و ارسال کردم که وقت نشد دوباره از روش بخونم حالاهم از همه عذر میخوام و درستش میکنم.
ای به چشم.

مینا جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 13:22 http://mina39.blogfa.com

قربون تو و اون نی نی ... دیدنش از حس کردنش خوشمزه تره باور کن

جیگرتو.......اون که ۱۰۰ درصد ولی این دوران یه حال و هوایی داره واسه خودش.

افسانه جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 18:26 http://www.eli-100.blogfa.com

مبارکه عمه جون

قوربونت عزیزم ایشالا چندوق دیگه به دنیا میادو حسابی میشم عمه
هوررااااااااا

محمد شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 07:46 http://mohamed.blogsky.com

چقدر پاک و معصومانه مینویسی براش...خدا رو شکر همه چی روبراهه و تا یه ماهه دیگه عضو جدید خانوادتون رو تو آغوش میکشین... این اتفاق اوووونقدر شیرینه که من حتی با یاداوریش ذوووق میکنم.یادمه وقتی پرستار بهم گفت برم و برا اولین بار روی علیرضا پسرم رو ببینم چههه حالی شدم.اشک تو چشام جمع شد.همونجا فهمیدم علیرضا برا من نیست!امانتی پاکه تو دستای من!خیییییییییلی حس عجیبیه!خیلی...

ارمغان تو خیییلی مهربونی...خوش به حال اون نی نی کوچولو! و جدن خوشحالم دختره!چون کییفش برا شما خییییییلی بیشتره..))

برای موجودات معصوم و پاک باید پاک نوشت....خیلی ذوق دارم برای روزی که قراره به دنیا بیاد برای لحظه ای که می تونیم با تموم وجود حسش کنیم.گاهی وقتی دارم باهاش حرف میزنم چهرش رو تصور میکنم تا قشنگتر بتونم بهش ابراز عشق کنم....
هیچ وقت این حسی که میگید رو توی نزدیکانم حس نکرده بودم ولی حالا با چشمام این احساسات عجیب و شیرین رو تو چشمای داداشم میبینم و دلم بیشتر براش ضعف میره اینکه از این به بعد داداش ایمان مهربون من که تمام کودکی من باهاش تقسیم شده بود داره پدر میشه و اینبار باید تمام احساساتش رو برای فرزند خودش خرج کنه حس عجیب و جالبیه.
شما لطف دارید....به قول مامانم خدا رو شکر که ما از این موهبت بزرگ بی نصیب نموندیم...
وای من که خیلی کیفم کوکه که خوشگل ما دخمره البته اگه پسرم بود یه حال و هوای شیرین دیگه ای داشت.

مینا شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 14:10 http://mina39.blogfa.com

ارمغان جونم منم این دوران رو حس کردم و فراوون لذت بردم ولی اینکه وجودش رو تو آغوش بکشی ....
محمد منم دخترم ولی پسرخواهر دارم و با هیچ دختر کوچولوی دیگه ای تو دنیا عوضش نمیکنم کلا با هیچ کسی تو دنیا.... :)

وای نگو که دلم آب افتادالان کلی دلم واسه بغل کردنش داره ضعف میره ولی مطمئنم آخرش دلم برای تمام این لحظات یه ذره میشه.
منم خیلی عاشق پسرا هستم و عاشق بلا گیری هاشون.

نفر اول حرفهای معمولی شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 22:38

امیدوارم هرچه زودتر مسافرکوچولوتون به سلامت از راه برسه لحظه های خوب و نابی هست می دانم که خوب قدرش را می دانید راستی تاریخ زایمان معلوم شده یا هنوز نه ؟

منم امیدوارم که به سلامت و راحتی به دنیا بیاد.
این هفته که رفته دکتر گفته که بچه سرش برگشته البته نه کامل و هنوز جا داره برای بزرگ شدن و چرخیدن واحتمالا هفته دیگه معلوم میشه که میتونه طبعی به دنیا بیاره یا باید سزارین بشه.چقدر جاتون خالیه.

بیدل شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 02:38

بدبختانه ما هم میخوایم یکیو بگیریم از حالا بچه بچه میکنه... سر ما رو برده.ههههه

ایشالا مبارک باشه و زودی بچه دار بشید و از لذت داشتنش باخبر بشید.

ثمین یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 10:18 http://mehrabani24.blogfa.com

واااای عزیزم پیشاپیش مبارکتون باشه ... عمه شدم کبی حس ُحالتون رو می درکم..
خوشبحال این فرشته کوچولو با این عمه ی گل

مرسی مامانجون عزیزم.
شما لطف داریییییییی

بیدل سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 12:17 http://sonnat.blogsky.com

بیا که با یه مطلب احتمالا توپ آپم. منتظرم. حتما بیا...

ای به چشم اومدم خونه حتما خدمت میرسم

بیژن چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 22:41 http://bijan22.blogfa.com

من متاسفانه چون سربازی بودم این دوران رو تجربه نکردم و نشد آرتین رو از توی شکم مامانش خیلی حس کنم.حیف.باید یه باردیگه نرگس بچه دار بشه تا من هم این حس رو تجربه کنم!!!!

آره واقعا کلی از دست دادی این لحظه های شیرین رو.
خیلیییییییی نامردی چیکار به نرگس داری خودت زن بگیر و بچه دار شو خوبه نرگس نمیاد اینجا وگرنه حتما کلت کنده میشد.
من گاهی مریم و با همین حرفا اذیت میکنم و سریعا از جلوی چشماش دور میشم چون احتمالا یه قابلمه میاد طرفم.
هاهاهاها

بیژن جمعه 22 بهمن 1389 ساعت 21:30 http://bijan22.blogfa.com

خیلی زن داداش خشنی داریا

بلههههههههه؟؟؟؟؟
اگه توهم ۹ماه یه بچه تو شکمت داشتی و وقتی دیگه نتونستی هیچ کدوم از کارای گذشتت رو انجام بدی قیافت و میزان خشن بودنت دیدنیه.

ترانه شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 10:05 http://taaraaneh.blogsky.com/

سلام
منم مثل تو عاشق نی نی ام و یادمه خواهرم وقتی سر بچه دومش باردار بود همش پسرش بهش میگفت مامانی مگه تو نی نی را دوست نداری؟ پس چرا قورتش دادی؟ و هر وقت یادش می افتم خندم میگیره یادم
به هرحال پیشا پیش قدم کوچولوی نورسیده مبارک باشه راستی اسمی واسش انتخاب نکردن؟

سلام ترانه جون...
اللهی چه حرف بامزه ای زد این پسرکوچولو.چه دل پاک و بزرگی دارن بچه ها خوش به حالشون.
ممنون از تبریکت.
یه چیزایی انتخاب کردن ولی راستش تا روز موعود یه رازه اگه تا آخر این ماه بهم سر بزنی حتما با خبر می شی عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد