به پیشنهاد آبجی خانوم میخوام اذیتهایی که توی دبیرستان به کمک طایفه بلاها کردیم رو خدمتتون عرض کنم.سال دوم دبیرستان معلم هندسمون که خیلی چاقالو بود و توتمام این 3سال دبیرستان فقط3بار مانتوشو عوض کرد که احتمالا به خاطر چاقیش کم مانتو داشت وهر 2 ماهی مانتوش یکی ازاون 3 تا میشد ولی ناخنهای دستش همیشه آماده به مانیکورکردن بود وکلا خوشگل وسوسولی بود اما خیلی سخت راه می رفت واکثرا نشسته بود.یه روز که من و دوست جونیمو وچندتای دیگه از دنده کج بلندشده بودیم،تصمیم به گیج کردن خانوم کپل گرفتیم.توی مدرسمون بالای درهر کلاسی یه تخته بود که می شد جابه جاش کرد،روی این تخته ها شماره هرکلاسی رو نوشته بود شماره کلاس ما 201 بود،زنگ دوم تخته کلاس خودمون رو با طبقه 4 جابه جا کردیم وپشت درکلاس خودمون رو پراز صندلی کردیم که نتونه در رو باز کنه این بنده خداهم اومده هرچی فشارداده درباز نشد بعد دید که روی تخته بالای کلاسنوشته بسیج دانشجوئی وتازه می فهمه که چقدر خنگ بوده و اشتباه اومده وباهزار زحمت خودش روبه آسانسور رسوند ودید که خراب شده وباید از پله ها بالابره واینجاست که خرابی آسانسور نیز به دست خودمان بوده،خلاصه با هزار زحمت وبدبختی ازطبقه سوم حدود 40 پله روطی می کنه و میره بالا وچشمش به شماره کلاسمون میخوره وخوشحال میشه ولی تا اومده بره تو کلاس معلم مربوط به این کلاس که ما تخته کلاسشون رو با طبقه دوم جابه جا کرده بودیم، خانوم مارو میبینه واین خانوم بیچاره هم 3بار رفته بالا وپایین تا آخرسر یکی از بچه های کلاسشون رو می بینه که اون میگه یاج تخته ها عوض شده بوده ومعلم رو از سرگشتگی نجات میده ولی معلم ما همچنان گیج و منگ میمونه و حتی با گزارش معلم هم نمی فهمه اوضاع ازچه قراره وبی هیچ دردسری میره پیش ناظم،واینجابود که ما تخته ها رو درست کردیم ومرتب ومنظم نشستیم پشت میزامون وخودمون رو شبیه بچه هایی نشون دادیم که منتظر معلمشونن و اول ازهمه بدنمون رو واسه فریادهای ناظم ومدیرآماده کردیم وجای همتون خالی که قیافه ودوچشم ازحدقه بیرون زده این 2 تا طفل معصوم رو ببینید که همونجور دم آسانسور خشکشون زده بود وبه طرف ما میومدن وقتی رسیدن به کلاسمون ناظممون گفت کی نمایندتونه من دستم وبلند کردم وگفتم چیزی شده خانوم سلیمی، گفت: شما کجا بودین؟گفتم:باید جایی میبودیم؟سرکلاس داشتیم تمرین حل میکردیم بعد روکرد به دبیرمون وبه یه حالتی گفت مثل اینکه همه چیز سرجاشه خانوم میرمحمدصادقی اگه مشکلی بودصدام کنید ومعلم مهربون و بیچاره ما که داشت ازتعجب میمرد اونروز حتی به روی ماهم نیاورد ومارو پشیمون کرد ازگناهی که کردیم.یه کار دیگه ای هم که سال دوم سردبیر تاریخ که بهش سرهنگ مورچه ها می گفتیم درآوردیم این بود که توی قفلهای ماشینش چوب فروکردیم واون بیچاره که ساعت 2.5 می خواست با عجله بره خونش ودر ماشینش با دزدگیر بازنمیشد وحتما باید با کلید در رد باز میکرد تاساعت3.15 تو مدرسه گیر افتاد وما اونروز تادلمون خواست خندیدیم و انتقام تمام اذیتهایی که بهمون کرده بود سرش درآوردیم.فکر می کنم اگه بخوام چندتای دیگه از کارامون رو بنویسم حوصلتون نکشه و خسته بشید وترجیحا ادامه داستانم رو توی یه پست دیگه میزارم و دوست داشتنی ترین قسمت این ماجراها اینه که من فقط دلم واسه همین کارای زشت تنگ شده وحتی یک ذره هم دلم واسه درسا واسه مسئولای بیمزمون تنگ نشده ولی واسه تموم معلمای چه خوب و چه بدم دلم یک ذره هست با اینکه میدونم اگه یه روز چندتاییشون ببیننم اول جیغ میزنن بعد حالم و میپرسن.
والبته ناگفته نماند که در طول تمام این عرصه کاریها هرروز مادر گرام در گوشمان خواندند که هرکس به تو حتی به قدر یک نخود هم آموزش داده حق به گردنت داره وباید حسابی هواشونو داشته باشی ولیکن کو گوش شنوا.
خداوند شما را هدایت نموده و صبر جزیل به شوهرانتان عطا فرمایند... آمیییییییییییییییییییین....
البته ما کلاس دوم راهنمایی که بودیم از این بلاها زیاد سر یکی از معلما در آوردیم که آخرش طاقتش طاق شد و گفت من دیگه به شما درس نمیدم بلکه آخر سال این کتاب رو کامل ازتون امتحان می گیرم...
ههههههه
آمیییییییییین یا رب العالمین........
دم اون معلم گرم که عوض اینکه حالش گرفته بشه حال شماهارو گرفته.....هاهاهاها....